اصلا نمیدونم. یه مادر به فرزندش چی میگه. یه پیرمرد به همسرش. یه بیمار به پرستارش. یه عزادار به عزیزش. اصلا یه درخت به مهمونش. یا نمیدونم هر چی. نمیدونم. شاید اصلا به حرف نیست. به لبخنده. به ماتمه. به نگفتنه. شاید این یه رازه.
- صابر راستی کردار
پینوشت: دست به نوشتن یاری ندهد و دل را خموشی خوش ننشیند. به رسم «گهی زین به پشت و گهی پشت به زین» چندی دست در آتش و دل خرسند و اندیشه آشفته داشتم و گاهی نیز دست گزان و اندیشه هراسان دل افگاریدم. سیب من گویا چرخی دگر زده و نوبت آن رسیده که کیسهی دل گشوده چون فسونکاران بیمکان رسوایی را به آغوش کشم. نه شکیبِ گفت و شنود بیپایانِ پرگو مردمان دارم و نه توانم به همچشمی پوزه جنبم. چه همان به که کنم هر چه خود پسندم؛ که خودپسندم :)